خدایا دوستت دارم و عاشقانه میپرستمت .
پروردگارا به تو پناه میبرم و عارفانه به نماز و نیایشت می ایستم .
الها سخنانت را که بوسیله قرآن کریمت بر من منّْت گذاشته و تفهیمم میکنی با دل میشنوم و سعی در درکش میکنم.
یا رب نعماتت را شکر گزارم .
اما خدایا مرا موُاخذه نکنی وقتیکه سر بر سجده میگزارم و تو را ستایش میکنم ناگهان او در ذهنم نقش می بندد .
از من دلگیر نباش وقتی به نماز می ایستم و اورا نیز کنار خویش می بینم .
خداوندا از من نرنج وقتی با تو دردد ل میکنم همه اش نام اورا عاشقانه با پر روئی پیش تو عنوان میکنم .
بار الها چه کنم که با هیچکس نمیتوانم رنجی را که بر من مستولی است ،بگویم. جز تو که آتش درونم را سرد میکنی و صبورانه به حرفهای احمقانه ام گوش میکنی و توقعات بیجایم را میپذیری .
خدایا نمیدانم چه کسی اورا از من ربود ؟ من هنوز هم اولین گروهی که افکارش را بهم ریختند و اورا بر علیه من شوراندند نفرین میکنم . و هرروز از تو میخواهم که عذابشان را زیاد گردانی که دلم را به خون کشیدند . گرچه تو نفرین را دوست نداری . اما او از همان زمان ببعد خود را از من دور و دورتر کرد ... سعی کرد سخن دلم را نشنیده بگیرد .که مورد مواخذه تو قرار نگیرد .درحالیکه خودت اجازه اش را صادر کرده بودی .
هرگاه به او گفتم دوستت دارم به حد پرستش .گفت : استغفرالله و یا سکوتی مرگبار برای من ...گاه مرا مواخده کرد و گاه کلمه ای گفت که از صد ناسزا بدتر بود و من آنوقت حس میکردم چقدر حقیرم . حتی از اینکه مرتب به او بگویم دوستش دارم و بی او میمیرم احساس حقارت میکنم .
یا ربّ تو به من بگو آیا این عشق و دوست داشتن ((بقول بعضی ها مجازی )) را من خود بدست آوردم ؟ یا تو به من هدیه اش کردی ؟ من در مقابل هدیه تو ناشکر نیستم . اما خدایا او خودش را از من گرفته ... شاید هم دیگری ... نمیدانم . فقط اینرا میدانم که امکان ندارد همزمان با فکر بتو و صحبت با تو به او فکر نکنم . امکان ندارد در خواب و بیداری اورا از ذهن و روح و دلم خارج کنم .
چه کنم ؟ بارالها چه کنم ؟ لحظه به لحظه به تنگنای گور نزدیکتر میشوم و او نمیداند که دوری اش مرا به مرگ و نومیدی نزدیکتر کرده . گرچه سعادتیست مْردنم شاید مرا به تو نزدیکتر کند.
یا ربّ پنج شبانه روز است که خواب به چشمانم نیامده و جز آب هیچ نخورده و ننوشیده ام . خود بهتر میدانی چرا؟
اگر خواستم لقمه ای بر دهان نهم با خود گفتم وای بر من او اینرا دوست دارد و حالا نیست که بخورد . اگر خواستم بخوابم و خستگی ِ تن لهیده ام را بر زمین بگذارم ، از ترس اینکه مبادا در این فاصله خوابش را نبینم یا دور شود از من ... چشم بر هم ننهاده ام که نکند تجسم خیالش را نیز از دست بدهم .
خوشا آن روز که بر خواب روم و دیگر بیدار نشوم . که مرا دیگر یارای اینهمه درد درونی نیست . او حرفهایم را .. شورید ه گی ام را می شنود اما نمیداند که این غوغا و شوریدگی در کلامی ساده ادا میشود در حالیکه مرا از درون میسوزاند . او نمیداند چگونه بر آتش نشسته ام . نمیداند که در این تنگ نفسی زندگی فعلی چگونه به هوای آزاد و خوش او نیاز دارم . او نمیداند برمن چه میگذرد . خدایا، خدایا ، خدایا با تو رازو نیازِ
خاصی در ماه رمضان داشتم و خواستم از تو چرا هنوز جوابم نداده ای ؟ مگر من برای ائمه اطهارت نذر نکردم خواسته ام را و آنان را واسطه حرف دل و صدایم نکردم همانطور که خود گفته بودی ؟ من از تو سفر به پیشگاهت خواستم . من میخواهم با قطار زندگی به آخر خط دنیایی برسم . پس چه شد وعده هایت ؟
مگر نگفتی : ادعونی استجب لکم .... پس چه شده ؟
دیگر از بی او بودن دلمرده ام نمیتوانم خدایا کاسه صبرم لبریز شده . خصوصا که او بیش از گذشته دوری میگزیند و این مرا می آزارد . او حتی محبت زبانی اش را از من دریغ میکند . من دیگر با چه امیدی در مسیر بی انتها و سیاه زمان حرکت کنم ؟ مگر وقتی او را برایم به ارمغان فرستادی این روزها را هم گفتی ؟ گفتی چه میشود و ....
خدایا اگر مهر و عشق تو نبود و میدانستم که از من دلگیر نمیشوی خود را زودتر از درخواستی که از تو داشته ام و قبل از پایان مهلتم ، خلاص میکردم از این سرنوشتِ سیاهم .
خدایا مرا ببخش و خلاصم کن . در درگاه تو در پیشگاه تو فریاد میزنم که اورا بیش خویش و همه دوست دارم . شاید خیلی ها به عشقم بخندند . اما مهم نیست . مهم اینست که تو عشقم را و دوست داشتنم را دوست داری .زیرا عاشق بنده گانت هستی .و مهر آنان به یکدیگر تورا شاد میکند. همین مرا بس.